یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را


عکس رویش چشمهٔ خورشید سازد جام را

جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی


نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟

ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه


کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را

فتنه انگیز است دوران، جان می در گردش آر


تا نبینم فتنه های گردش ایام را

از خدا خواهد هلالی در به دم جام نشاط


کو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟